میخواهم از تو بنویسم، از زندگیم، یادت هست؟ مسیر جنوب تا جنوب شرق را؟ روز اول؟ قبل از عید؟ باران می آمد؟ راه میرفتم، حرف میزدیم؟ گوش میکردی، نوبت تو میشد،حرف میزدی، تک سلولی که نه تک عضوی شده بودم سراپاگوش... تو از دوسال تردید میگفتی،من دوسال چشم انتظاری مرور میکردم، لحظه هامان مشترک اما جدا ازهم، حس هامان یکی اما بی خبر از هم، از" نیکو" می گفتی، از روزهایی که روی صندلی هایش مینشستم " قانون مدنی در نظم..." جلوی صورتم باز بود اما روزها می گذشت و ورق های آن جابجا نمیشد، نمیدانم آن صفحه نکته زیاد داشت یا اصلا خوانده نمیشد!؟ یادم آمد چشمانم، دلم، عقلم همه هوشو هواسم پی تو بود یادت هست تمام احساسمان را با سلام ابراز میکردیم؟ آنروزها غیرت من کجا خواب بود؟ یا نکند تو محرم شده بودی!؟یادت هست؟ سرکوچه،ته کوچه، پنجره ی رو به کوچه، نیکو، نیمه شعبان،نوروز،آش نذری... همه وعده گاهمان با یک دنیا حرف بهم نرسیده از دور سلام میدادی من هم جواب، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم هردو خونسرد بودیمتا اینکه آنروز خون به جوش آمدو... خیلی دوستت داشتم خیلی، اما چرا کنار هم تاب نیاوردیم؟ چرا کمتر از یک ماه... چرا من عجول بودم؟ چرا تو بی خیال بودی؟ چرا نفهمیدی دنیای من چارچوبی شده به نام تو؟ چرا رفتی؟ چرا دوباره که آمدی معامله کردی؟ چرا خمیر احساسم را به آرد دسیسه ونیرنگ مالیدی؟ مگر نمیدانی آرد در روغن میسوزد؟؟؟ این روزها سادات زندگی خوبی دارد اما فکر از دست دادن خوشیش را نا خوش کرده، کاش برگردی، کاش باور کنی آنچه را برایت قسم خوردم،کاش پیام هایم را دوباره خوانی کنی، با عینکی دیگر بررسی کنی، کاش دوباره آن سایه ی بلندبرسرم بیفتد کاش دوباره دست بطرفم دراز کنی و اینبار من پس نکشم، کاش دستت زود خوب شود خدایا کمکم کن زندگیم،نفسم،من غرق شده ام،غرق تنهایی، کاش دیر نیایی که زیر لب زمزمه کنم " آمدی جانم به قربانت ولی.." وارد چهار سال شده است میدانی؟ کاش خوابهایم تعبیر شوند،من امیدوارم،امیدوار به رحمت او، امیدوار به زندگی دوستت دارم زندگی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |